جدول جو
جدول جو

معنی متجلی شدن - جستجوی لغت در جدول جو

متجلی شدن
نمایان شدن، تجلی یافتن، جلوه گر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

براه رفتن جریان یافتن، یا متمشی شدن کار. سرانجام یافتن آن: و چون دانست که کاری متمشی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوار کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجلی شدن
تصویر منجلی شدن
آشکار شدن جلوه گر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل شدن
تصویر متصل شدن
متصل گردیدن متصل گشتن: همبند شدن به هم پیوستن بهم پیوستن چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلی شدن
تصویر مبتلی شدن
گرفتار شدن: آخر عمر بضعف پیری و عجز مبتلی شده بود، معتاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاذی شدن
تصویر متاذی شدن
به ستور آمدن آزار دیدن اذیت دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رسیدن وصول: دریابد آن صوتی را که متادی شود بدو از تموج هوایی که افسرده باشد میان متقارعین، رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
درد کشیدن دردمند شدن درد کشیدن دردمند شدن: خاطر عاطر حضرت صاحبقران از حدوث آن واقعه بغایت متالم شد
فرهنگ لغت هوشیار
به گردن گرفتن، بر گمارده شدن مباشر عمل و شغل یا اداره ای شدن بعهده گرفتن: ... در قلعه های خود خزیده منتظر بودند که هر یک از بیگلربیگیان متصدی حرب او شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلی شدن
تصویر متحلی شدن
آراسته شدن زیور یافتن آراسته شدن زینت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
زاییده شدن بوجود آمدن: از جانور آنچه از عفونات متولد شود چون انواع کرم و مگس بی حس نباشند
فرهنگ لغت هوشیار
مستولی گریدن: چیره گشتن دست یافتن دست اندازی کردن دست یافتن تسلط یافتن: چون... خبر مسعود رسید حیرت و وحشت برو مستولی شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتلی شدن
تصویر ممتلی شدن
پر شدن لبالب شدن: (مدتی غوغای این سودا در بام دماغ دزد فرو گرفته بود و وعای ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده) (مرزبان نامه. . 1317 ص 112)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم شدن
تصویر متظلم شدن
((~. شُ دَ))
درخواست رفع ظلم و ستم نمودن
فرهنگ فارسی معین
استیلا یافتن، تسلط یافتن، دست یافتن، چیره شدن، فایق آمدن، مسلط شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اذیت شدن، آزرده شدن، ناراحت شدن، رنجیده شدن، رنجیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پر شدن، لبالب شدن، لبریز گشتن، آکنده شدن، مملو شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غمگین شدن، ناراحت شدن، دل گیر شدن، دردمند شدن، متاثر شدن، متاسف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پناه خواستن، پناه جویی کردن، پناه آوردن، پناهنده شدن، زینهار خواستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاسی جستن، تاسی کردن، تابع شدن، پیروی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به دنیاآمدن، زاده شدن، ولادت یافتن
متضاد: مردن، ازدنیا رفتن، از دنیا رخت بربستن، هستی یافتن، به وجود آمدن، ایجاد شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خو گرفتن، عادت کردن، تخلق یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عهده دار شدن، به عهده گرفتن، گماشته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواستار شدن، تمنا کردن، تقاضا کردن، درخواست کردن، خواهش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیوستن، وابسته شدن، متصل شدن، مرتبطشدن، مربوط شدن، منتسب شدن، انتساب یافتن، آویخته شدن، آویزان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخشیدن، پرتو افکندن، پرتلالو شدن، درخشان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکارشدن، جلوه گر شدن، عیان گشتن، منجلی گشتن، متجلی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آراسته شدن، زینت یافتن، مزین شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
Finance
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
financiar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
finansować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
финансировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
фінансувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
financieren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مالی شدن
تصویر مالی شدن
finanzieren
دیکشنری فارسی به آلمانی